خاطرات همسر شهيد همت:
وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري . يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
به زحمت جارو را از دستش ميگرفتم.داشت محوطه را آب و جارو می کرد .کار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت ((بذار خودم جارو کنم ، این جوری بدی های درونم هم جارو می شن.))
----------
شهدا را زندگي كنيم...
خانواده_را_دريابيم